loading...
کاروان
عبدالمالک میرانزهی بازدید : 15 چهارشنبه 08 آبان 1392 نظرات (0)

گویند مردی بر لب رودخانه رخت می شست. ناگهان شتری را دید که به سوی او می آید. برفور تشت را واژگون کرد، و برای ترساندن شتر به تشت کوبی پرداخت. شتر در حالیکه به آرامی از کنار وی عبور میکرد گفت: برادر! بیخود به خودت زحمت مده، من شتر نقاره خانه ام از این سروصداها بسیار شنیده ام!

برچسب ها داستان قدیمی , شتر ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
این سایت برای شماطرح شده که به دنبال دانلود فیلم وعکس هستید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    کدام ازگزینه ها شما رو بیشترسرگرم میکند؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 63
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 37
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 46
  • بازدید ماه : 119
  • بازدید سال : 204
  • بازدید کلی : 3,075